هربرت ماركوزه

 به بهانه تولد مارکوزه و خواندن کتاب انسان تک ساحتی ـ عشق فلسفه و سید مرتضی آوینی

۲۹ تير، ۱۹ ژوئيه ۱۸۹۸
 
در بين فلاسفه، فيلسوفان سياسي از بقيه مشهورترند. هربرت ماركوزه يكي از اين فيلسوفان سياسي بزرگ است كه علت عمده شهرتش رهبري فكري جنبش دانشجويي 68 و همچنين رهبري مكتب فرانكفورت بود.

هربرت ماركوزه در برلين به دنيا آمد. تجربه كار سياسي اش در سال 1918 همراه با انقلاب آلمان شروع شد؛ انقلابي كه به خيانت محكوم و سركوب شد. پس از آن در برلين و فرايبورگ نزد كساني چون هوسرل و هايدگر فلسفه خواند و در سال 1922 دكترايش را در فلسفه گرفت. چندين سال دستيار مارتين هايدگر بود. در آن سال ها سركار آمدن فاشيسم آشكار بود و بنابراين ماركوزه تصميم گرفت آثار هگل و ماركس را عميق تر مطالعه كند. اين مطالعات براي آن بود كه بفهمد چرا هنگامي كه به راستي شرايط يك انقلاب اصيل وجود داشت، اين انقلاب درهم شكست و سركوب شد و چرا قدرت هاي قديمي دوباره روي كار آمدند و قضيه به شكلي بدتر از قبل ادامه يافت.
ماركوزه تا سال 1933 با موسسه پژوهش هاي اجتماعي فرانكفورت همكاري مي كرد و در همان سال ها بود كه حلقه فكري فرانكفورت شكل گرفته بود، اما در آن سال با روي كار آمدن حزب ناسيونال سوسياليست و بسته شدن حلقه، ماركوزه هم تصميم به مهاجرت گرفت. او يك سالي را در سويس گذراند و بعد به ايالات متحده رفت. خيلي زود در دانشگاه كلمبيا تدريس گرفت و عضو موسسه پژوهشي مطالعات اجتماعي دانشگاه شد. در سال 1940 به واشنگتن رفت و تا شروع جنگ تمام تلاشش را براي غلبه بر رژيم نازي در آلمان به كار برد. ماركوزه در آن سال ها براي سرويس هاي اطلاعاتي امريكا به عنوان مفسر و تحليل گر مسايل سياسي كار مي كرد. تمام تلاش ماركوزه براي غلبه بر فاشيسم بود، اما بعدها به خاطر كار در اين موسسات زياد مواخذه شد. پس از جنگ بود كه فعاليت آكادميك منظمي پيدا كرد و در دانشگاه هاي كاليفرنيا، برانديس و هاروارد تدريس كرد. ماركوزه عقيده داشت بيشتر مشكلات اجتماعي تنها با از كار انداختن و به كنار گذاشتن فرآيندهاي دموكراتيك حل خواهد شد، او نظريه پرداز انقلاب بود و فكر مي كرد بيشتر فعاليت ها را بايد دانشجويان و روشنفكران انجام دهند و نه كارگران. به خاطر همين نظريات بود كه تاثير زيادي روي دانشجويان در جنبش سال 68 گذاشت؛ چيزي در حد يك رهبر فكري. بعد از آن موقعيت دانشگاهي اش به خطر افتاد، نامه هاي تهديدآميزي دريافت مي كرد. اين تئوريسين انقلاب در سال 1979 هم زمان با انقلاب ايران از دنيا رفت.

«افسانه سیزیف» به روایت آلبر کامو

خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که دائما سنگی را به بالای کوهی بغلتاند، تا جائیکه سنگ بخاطر وزنش به پایین می‌افتاد.آنها به دلائلی فکر می‌کردند که تنبیه وحشتناک تری از کار عبث و بی امید وجود ندارد.
اگر کسی به هومر معتقد باشد، سیزیف خردمندترین و محتاط ترین موجودات فانی بود. هرچند، بنا بر روایتی دیگر، او مایل بود تا حرفه راهزنی را بیازماید. من تضادی در این امر نمی‌بینم. عقاید مختلفی وجود دارد که چرا او کارگر پوچ و عبث جهان زیرین شد.
اولا، او متهم به سبک سری در رفتار با خدایان است. او اسرارآنان را دزدید. اگینا، دختر اسوپوس، توسط ژوپیتر ربوده شد. پدرش از ناپدید شدن او به هراس آمده و به سیزیف شکایت برد. او که از جریان ربودن باخبر بود، به این شرط حاضر شد ماجرا را بگوید که اسوپوس به قلعه کورینث، آب برساند. به خاطر آذرخش های آسمانی، او برکت آب را ترجیح داد. به همین دلیل او در جهان زیرین تنبیه شد. هومر همچنین می‌گوید که سیزیف، مرگ را در زنجیر کرده بود. پلاتو نمی‌توانست منظره فرمانروایی ویران و ساکت او را تحمل کند. او خدای جنگ را گسیل داشت تا مرگ را از دستان اشغالگر آزاد سازد.
گفته می‌شود که سیزیف وقتی نزدیک به مرگ بود، بطور بی ملاحظه ای می‌خواست عشق زن خود را بیازماید. او به زنش فرمان داد که بدن دفن نشده خود(سیزیف) را در وسط میدان عمومی‌قرار دهد. سیزیف در جهان زیرین بیدار شد و آنجا درحالی که از فرمانبرداری بسیارمتضاد با عشق انسانی رنج می‌برد، این اجازه را از پلاتو گرفت که به زمین برگردد تا زن خود را ملامت کند. ولی وقتی دوباره چشمش به دنیا باز شد، از آب و خورشید، سنگ های گرم و دریا لذت برد،دیگر نمی‌خواست به آن تاریکی دوزخ وار برگردد. فراخوانی ها،علائم خشم و اخطارها هیچ کدام کارگر نیفتاد. سالهای زیاد دیگری را هم با انحنای خلیج، دریای تابان و لبخند زمین زندگی کرد.
حکمی‌از جانب خدایان ضروری به نظر می‌رسید. عطارد آمد و گریبان مرد گستاخ را گرفت، او را از لذات خود جدا ساخت و به زور به جهان زیرین برد، جائی که سنگش انتظار او را می‌کشید.
تا حالا دریافته اید که سیزیف، فرمان پوچی است. او همانقدر که لذت می‌برد، عذاب می‌کشد. تمسخر خدایان از جانب او، نفرت او ازمرگ و اشتیاق او برای زندگی، آن مجازات وصف ناشدنی را برای او به ارمغان آورد که تمام وجودش باید برای انجام دادن هیچ، بکار رود. این هزینه ای است که باید برای اشتیاق به زندگی پرداخته شود. چیزی از دنیای زیرین درباره سیزیف به ما گفته نشده است.
افسانه ها برای تصورات بوجود می‌آیند تا در آنها روح بدمند. درمورد این افسانه، تمام تلاش یک شخص برای بالابردن یک سنگ عظیم،چرخاندن آن و هل دادن آن به سمت بالا روی یک سطح شیب دار برای صدها بار را می‌توان دید؛ صورت رنجور، گونه چسبیده به سنگ،شانه هایی زیر توده ای از خاک، پاهای از هم وارفته، شروع دوباره با بازوان گشاده و تمام امنیت انسانی دستان پینه بسته را می‌توان دید. در پایان تلاش بی پایان او در فضا و زمان بی نهایت، هدف برآورده می‌شود. آنگاه سیزیف می‌بیند که سنگ در چند لحظه به سمت دنیای پائین تر می‌غلتد و به جایی می‌رود که دوباره باید آنرا به سمت قله راند. او دوباره به پائین برمی‌گردد.
در طی این بازگشت، این وقفه، است که سیزیف نظر مرا به خود جلب می‌کند. صورتی که بدین حد به سنگ ها نزدیک است و رنج می‌کشد،خودش اکنون سنگ شده است! مردی را ببینید که با گامهایی سنگین و درعین حال شمرده به عذابی بازمی‌گردد که هیچگاه پایان آنرا نخواهد دانست. آن موقع مثل مکثی که با رنج او فرا می‌رسد، زمان هوشیاری است. در تک تک آن لحظات که او ارتفاعات را ترک می‌کند و تدریجا به کنار خدایان کشیده می‌شود، مافوق سرنوشت خود قراردارد. او از سنگ خود سخت تر است.
اگر این افسانه غم انگیز است، بخاطر اینست که قهرمان آن هشیار است. در واقع اگر در هر قدم، امید موفقیت به او دلگرمی‌می‌دهد، شکنجه ای وجود دارد؟ کارگر امروزی، در هرروز زندگی اش کار یکسانی می‌کند و سرنوشت او کمتر از سرنوشت سیزیف، پوچ نیست. ولی فقط در لحظات نادری، غم انگیز می‌شود که هشیاری وجود دارد. سیزیف، کارگر خدایان، ناتوان و سرکش، تمام جزئیات وضعیت تأسف آور خود را می‌داند: این چیزی است که درطی هبوط خود به آن می‌اندیشد. روشن بینی که قرار بود شکنجه او باشد، به تاج پیروزی او تبدیل می‌شود. هیچ سرنوشتی وجود ندارد که نتوان با استهزا بر آن فائق آمد.
بنابراین اگر هبوط، بعضی مواقع با غضه همراه بود، می‌تواند با شادی نیز همراه باشد. این حرف زیادی نیست...

ادامه نوشته

Aleksander voisard

بررسی زندگي و شعر الكساندر ووازارد

الکساندر ووازارد شاعر مجموعه هاي " آزادي در سپيده دم " ، "بصيرت" ، " از خطر رسته ها" ، "گفتار کردارها" ، "تمام زندگي رازيستن" ، " تماماً کودکي" در سال 1930 در کورت لووان سوئيس ديده به دنيا گشود.
پدرش معلم بود و مادرش زني کوه نشين و صادق. پس از تحصيلاتش، به کارهاي گوناگوني مي پردازد، به تئاتر، به کار در اداره پست، در صنعت و در کتاب فروشي.
بعد از دوره اي فعاليت سياسي نماينده امور فرهنگي" ري پابليک "république  و بخش ژورا canton dugura مي شود. همچنين او معاون رئيس بنياد فرهنگي پرو الو سي آ مي شود.
سپس به زادگاهش، کورت لووان "courte levant " باز مي گردد و در آنجا بود که تمام وقتش را صرف نوشتن مي کند.
از سال 1990 به عضويت آکادمي مالارمه در پاريس در مي آيد.
به او لقب هايي متفاوت داده اند، مثل "شاعر عشق" ، " شاعر طبيعت" ، " شاعر سياست " و وازار همه ي اين عنوان ها را رد مي کند. او تنها به لقب" شاعر آزادي" افتخار مي کند. همچنين او را اولين شاعر اکولوژيست بعد از" سن فرانسواآسيز" ناميده اند .
انتشار مجموعه" آزادي در سپيده دم" liberté a l'aube  در ادبيات فرانسه زبان سوئيس در نيمه دوم قرن حادثه اي قابل ملاحظه است .
اين اثر به نوعي" مشارکت در نبرد ژورا gura براي رسيدن به استقلال بود که حاصل آن جمهوري و استقلال ژورا بود .
طي جنگ دوره مقاومت فرانسه، هرگز، اثري با اين درجه" تعهد" زاده نشد، همينطور در سوئيس .
اين ادبيات ،يادآور تغزل متعهد" lyrisme engagé " فرانسه است فرانسه اي که زير چکمه هاي نازي بود .
شعر الکساندر ووازار، تريبون يک ملت بود در دفاع از استقلال .
پر واضح است که شعري با اين درونمايه ِاز پر مخاطب ترينهای ادبيات دنيا به حساب آيد.

گزیده اشعار را با ترجمه زیبای خانم آسيه حيدري شاهي سرائي در ادامه مطلب بخوانید...

ادامه نوشته

بغداد , ویرانه های پرخاطره...

Je m' appelle bagdad

J’ai vécu heureuse   Tina Arena
Dans mes palais
D’or noir et de pierres précieuses
Le Tigre glissait
Sur les pavés de cristal
Mille califes se bousculaient
Sur mes carnets de bal
On m’appelait
La Cité pleine de grâce
Dieu
Comme le temps passe
On m’appelait
Capitale de lumière
Dieu

Que tout se perd

شاد میزیستم
در قصرهای طلایی و جواهر نشانم
آنجاکه چنگالهای ببر
بر روی سنگفرشهای بلورینش سر میخورد
و خلفای بسیار در دیوانهای باشکوهش
از مسند خود فرو می لغزیدند
مرا دیار بخشش خداوند مینامیدند
یایتخت نور و سرور
بغداد پر غرور
اما امروز از پای افتاده ام
در زیر شنی تانکها
و آبادیم به یغما رفته
در آتش خشم زره پوشها
مرا زمانه بغداد نامیده
ملکه از ریخت افتاده
از یادشهرزاد قصه گو  فراموش شده
اجسامم چونان گدایان بر خاک افتاده
ارواح من در زیر بولدوزرها زیر و رو شده
میگریم برای زیبایی از دست رفته
این روح من است که میکشند در زیر سنگهای دود گرفته
قصه های هزار ویکشب دیگر برای کسی دل انگیز نیست
همه آنها نابود شده ...


Je m’appelle Bagdad
Et je suis tombée
Sous le feu des blindés
Sous le feu des blindés
Je m’appelle Bagdad
Princesse défigurée
Et Shéhérazade
M’a oubliée
Je vis sur mes terres
Comme une pauvre mendiante
Sous les bulldozers
Les esprits me hantent
Je pleure ma beauté en ruine
Sous les pierres encore fumantes
C’est mon âme qu’on assassine
On m’appelait
Capitale de lumière
Dieu
Que tout se perd
Je m’appelle Bagdad
Et je suis tombée
Sous le feu des blindés
Sous le feu des blindés
Je m’appelle Bagdad
Princesse défigurée
Et Shéhérazade
M’a oubliée
Mes contes des mille et une nuits
N’intéressent plus personne
Ils ont tout détruit
Je m’appelle Bagdad
Et je suis tombée
Sous le feu des blindés
Je m’appelle Bagdad
Princesse défigurée
Et Shéhérazade
M’a oubliée

حاکمیت عقل وعاطفه

مادرم!
پرشكوه ترين سرودهاي عالم را
در ستايش تو خواهم سرود.
پرشورترين ترانه هاي عاشقي را
كه برخوردارترين معشوقان جهان از آن نصيبي نبرده اند،
برايت خواهم ساخت.
اي غزل غزل هاي دل من!...
همه جا خوب ترين گل هاي معطر شعر را
از باغ هاي عشق و صحراهاي اساطير خواهم چيد
و دسته گلي برای تو خواهم بست...


امشب شب مبارکیست.حالم خیلی خوبه.برای همین دست به تایپ شدم وسعی کردم درکمال ایجاز وبدون مقدمه چینی مطلبی رو که مدتها پیش برام سوال بود رو به اختصار توضیح بدم. یکی از نکات منفی جامعه ما ایرانیها اینه که وقتی مطلبی رو میشنویم بلافاصله تفسیر به رای میکنیم.گروهی به طرفداری متعصبانه رو میآوریم وباتوجیهات بی مورد در مقام دفاع از اندیشه باب میل خود بر میخیزیم و گروهی خواسته یا ناخواسته مبارزه علیه اندیشه ای که نمی پسندیم را بی وقفه دنبال میکنیم.غافل از اینکه این روال چه از روی تعصب و حمیت جاهلانه و چه خدای ناکرده از سر کینه و عداوت باشد راه را بر سر بصیرت آگاهانه و حقیقت نورانیه سد میکند. مصادیق این واقعیت تلخ در زندگی همه ما بسیار است و حتی به حیطه زبان محاوره و ضرب المثلها و در کل ادبیات فکری و کلامی ما نیز نفوذ کرده است.از این مقدمه می گذرم و به پاسخ سوال میپردازم که قطعاً برای هر یک از ما بخصوص خانمهای محترمه مطرح بوده و آن اینکه آیا زن موجودیست بدون تعقل ویا به تعبیر رایج ناقص العقل ؟ این سوالی بود که کارشناس مذهبی یکی از برنامه های پربار فرهنگی در مورد زنان (برنامه اردیبهشت/پخش همه روزه قبل از اذان/شبکه ۴)با مثالهای متعدد سعی درپاسخ به آن داشت که متاسفانه توضیحات این خانم محترم به نظر قانع کننده نبود و بیشتر به یک امر توجیهی شبیه بود گرچه مستدل و متین! یافتن جوابی برای این سوال که مدتها ذهنم را مشغول کرده بود منشا مطالعات متعددی شد و البته بسیار جذاب و نو بود.بخصوص که ارتباط مستقیمی هم با حیطه مورد علاقه من یعنی زبان شناسی وکاربرد صحیح واژگان در زبان داشت.پس کانالها رو عوض نکنید و با ما همراه باشید شاید برای شما هم موضوعی ناشنیده و نو باشد....

مطلب مهمی که درباره آن زیاد پرسیده میشود روایتی است که در نهج البلاغه آمده است و ممکن است بعضی از خانمها روی آن حساس باشند، جمله معروفیست که فرموده اند: "هُنَّ نَواقِصُ العُقول وَ نَواقِصُ الحُظوظِ وَ نَواقِصُ الایمانِ"* . کلمه"نقص" در زبان فارسی دارای یک معنا و مفهوم است و در زبان عربی به معنا و مفهوم دیگریست.
در فارسی وقتی میگوییم یک چیز ناقص است، یعنی از اول کم داشته است.مثلاً ناقص الخلقه یعنی از بدو تولد کم داشته است, ولی عرب این را نقص نمی گوید، بلکه به چیزی که به مرحله کمال خود میرسد اما به دلیلی ازآن کم می کنند نقص میگوید.
نمونه آن در قرآن آمده است:

" وَلَنَبْلوَنَّكمْ بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ"**.

 

یعنی کسی پول دارد، بخشی از آن از دست میرود ؛کسی بدن سالم دارد، ناگاه عضوی از آن آسیب میبیند؛کسی امکانات خوبی دارد، ناگهان در آن کاستی ایجاد میشود.اینها نقص است. بنابراین نقص بدان معنا نیست که از اول کم و کاستی وجود داشته است.براین اساس آیه شریفه میفرماید: ما شما را آزمایش میکنیم و از اموال و انفس و ثمرات شما میکاهیم و مقداری از آن را از شما میگیریم. در مورد خانمها هم که میفرماید: " هُنَّ نَواقِصُ العُقول"؛ یعنی در نظام الهی،شما مردان و زنان در عقول مساوی بودید، اما چون می خواستیم به زنان یک احساس پاک و لطیف عنایت کنیم وکاروان تربیت را با این احساسات لطیف و حاکمیت معنوی به مقصد برسانیم،مقداری از تعقل آنها را کاستیم و به جای آن احساسات به آنها دادیم.این نقص در عقول است.
شهید مطهری می گوید: حاکمیت مادی تعقلی در منزل برای مرد است و حاکمیت عاطفی برای زن و این، دو حاکمیت است ودو مسیر دارد و هیچگاه به تعارض نمی افتند.چنانچه هر دو حاکمیت یک مسیر داشتند؛مثلاً حاکمیت مادی تعقلی هم برای مرد بود وهم برای زن،ایجاد تزاحم میشد.اما در نظام الهی، خداوند متعال حاکمیت در امور اجرایی را به مرد داده است و حاکمیت در امور معنوی و عاطفی را به زن.
از این رو آنجا که بحث عاطفه هست خود مرد عقب نشینی میکند.آنجا که بچه گریه میکند،مرد میگوید:خانم، ببین چرا ناراحت است؛ یعنی من نمی فهمم،کار من نیست.می بینیم که مرد حاکمیت عاطفی را برای زن پذیرفته است.حتی مرد اختلالات عاطفی را در خانه به زن ارجاع می دهد.زن هم از زیر بار این مسئولیت شانه خالی نمی کند؛ به مرد نمی گوید پس شما چه سرپرستی هستی؟زن و مرد هر دو حاکمیت عاطفی و مادی و اجرایی خود را پذیرفته اند.


* نهج البلاغه-خطبه 80
** سوره بقره-آیه 155