بغداد , ویرانه های پرخاطره...
Je m' appelle bagdad
J’ai vécu heureuse 
Dans mes palais
D’or noir et de pierres précieuses
Le Tigre glissait
Sur les pavés de cristal
Mille califes se bousculaient
Sur mes carnets de bal
On m’appelait
La Cité pleine de grâce
Dieu
Comme le temps passe
On m’appelait
Capitale de lumière
Dieu
Que tout se perd
شاد میزیستم
در قصرهای طلایی و جواهر نشانم
آنجاکه چنگالهای ببر
بر روی سنگفرشهای بلورینش سر میخورد
و خلفای بسیار در دیوانهای باشکوهش
از مسند خود فرو می لغزیدند
مرا دیار بخشش خداوند مینامیدند
یایتخت نور و سرور
بغداد پر غرور
اما امروز از پای افتاده ام
در زیر شنی تانکها
و آبادیم به یغما رفته
در آتش خشم زره پوشها
مرا زمانه بغداد نامیده
ملکه از ریخت افتاده
از یادشهرزاد قصه گو فراموش شده
اجسامم چونان گدایان بر خاک افتاده
ارواح من در زیر بولدوزرها زیر و رو شده
میگریم برای زیبایی از دست رفته
این روح من است که میکشند در زیر سنگهای دود گرفته
قصه های هزار ویکشب دیگر برای کسی دل انگیز نیست
همه آنها نابود شده ...
Je m’appelle Bagdad
Et je suis tombée
Sous le feu des blindés
Sous le feu des blindés
Je m’appelle Bagdad
Princesse défigurée
Et Shéhérazade
M’a oubliée
Je vis sur mes terres
Comme une pauvre mendiante
Sous les bulldozers
Les esprits me hantent
Je pleure ma beauté en ruine
Sous les pierres encore fumantes
C’est mon âme qu’on assassine
On m’appelait
Capitale de lumière
Dieu
Que tout se perd
Je m’appelle Bagdad
Et je suis tombée
Sous le feu des blindés
Sous le feu des blindés
Je m’appelle Bagdad
Princesse défigurée
Et Shéhérazade
M’a oubliée
Mes contes des mille et une nuits
N’intéressent plus personne
Ils ont tout détruit
Je m’appelle Bagdad
Et je suis tombée
Sous le feu des blindés
Je m’appelle Bagdad
Princesse défigurée
Et Shéhérazade
M’a oubliée



شد، اما در ميان آنها تنها 3 پسر شانس ادامه حيات يافتند. لودويگ همواره درباره زمان دقيق تولدش ترديد داشت . او در شرايطی به دنيا آمد که والدينش داغدار مرگ برادرش "لودوينگ ماريا" بودند و اين غم تا پايان عمر بر زندگی "بتهوون" سايه افکند . او به سرعت دريافت پدر ، غمگين مرگ برادر است و کوچکترين شيطنتی از جانب وی کافی است تا خشم پدر را برانگيزد. مادرش پيوسته داستان هايی از پدر بزرگش "کپل ميستر" روايت می کرد ، تا پندارهای مثبت از يک مرد را در ذهن کودکش پديد آورده و جديت و خشم بی مورد پدر را در سايه آنها پنهان کند و در نهايت پدر بزرگ به الگوی زندگی لودويگ تبديل شد. نخستين آموزش های موسيقی او در سن 5 سالگی آغاز شد. " يوهان ون بتهوون" اعتقاد داشت ، به سرعت می تواند اين کودک را به عنوان پديده دنيای موسيقی به جهان معرفی کند. به همين خاطر آموزش پيانو را از سنين خردسالی آغاز کرد."جرالد وگلر" دوست " لودويگ" به خاطر دارد که گهگاه از شيشه پنجره به منزل دوستش نگاه می کرد ، می ديد که او روی چارپايه ای قرار دارد و به سختی نوک انگشتانش را برای اجرای درس هايی که از پدر آموخته است ، به پيانو می رساند . اين تجربه بعدها به يکی از تلخ ترين خاطرات "بتهوون" تبديل شد ، چرا که پايان کلاس های آموزش پدر ، همواره با گريه کودک 5 ساله همراه بود . پدر او تلاش می کرد "بتهوون" را به عنوان نابغه به مردم معرفی کند و از اين راه امرار معاش کند ، او سرانجام کنسرتی ترتيب داد که در آن"لودويگ " به نواختن پيانو پرداخت . او کودک با استعدادی بود ، اما در آن سنين نشانی از نبوغ نداشت.
نیست شو تا هستیت از پی رسد